همیار بوک
فاطمه – 26 بهمن 1400
روزی رفت ی کتانی نو خرید و اومد و به پسرک گفت بیا این کفشا رو بپوش…پسرک کفشا رو پوشید
مریم – 26 بهمن 1400
پسرک گفت پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم كه کفش ندارم
استفاده از این متن تستی می تواند سرعت پیشرفت پروژه را افزایش دهد
سلماز – 26 بهمن 1400
خوشحال رو به پیر مرد کرد و گفت: شما خدایید؟! پیر مرد لبش را گزید و گفت نه!
پیر مردی هر روز تو محله می دید پسر کی با کفش های پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کند
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
ذخیره نام، ایمیل و وبسایت من در مرورگر برای زمانی که دوباره دیدگاهی مینویسم.
نام کاربری یا ایمیل *
رمز عبور *
فاطمه –
روزی رفت ی کتانی نو خرید و اومد و به پسرک گفت بیا این کفشا رو بپوش…پسرک کفشا رو پوشید
مریم –
پسرک گفت پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم كه کفش ندارم
مریم –
استفاده از این متن تستی می تواند سرعت پیشرفت پروژه را افزایش دهد
سلماز –
خوشحال رو به پیر مرد کرد و گفت: شما خدایید؟! پیر مرد لبش را گزید و گفت نه!
فاطمه –
پیر مردی هر روز تو محله می دید پسر کی با کفش های پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کند